خدایا خودت یه راهی بزار جلوم تا دیر نشده .

یه غلطایی توی گذشته کردی و حالا دیگه نمی تونی کاریشون کنی و مجبوری دهنتو ببندی و عین موریانه خودت - و بخوری و نمی دونم باید چیکار کنم چی درسته چی غلط چی اشتباه چی نیست فکر اینجاشو نکرده بودم که یه روزی مثل امروز باید برگردم و چی بگم و از یه طرف کوچیک ترین اشتباهی توی برخوردم می تونه یه فاجعه بشه برامم یرای اولین بار ترسیدم حالا می فهمم مامان چی میکشه وقتی می خواد حالی ما کنه یه چیزایی اشتباه و طرفشون نرین حالا من گیر کردم که چطور حالی تو کنم که اشتباه می کنی در حالی که خودم این اشتباه و انجام دادم لعنتی مثل این می مونه قاتل باشی و بخوای یکی از قتل کردن پشیمون کنی خیلییییی سخته خیلی مغزم داره میترکه از حجم عظیمی از فکر لعنت به من لعنتتتتتتتت

شروع جنگ من...